مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد
هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد
مرد حیران مانده بود که چکار کند. تصمیم گرفت که ماشینش را همانجارها کند و برای خرید مهره چرخ برود
در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی
آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند
پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: «خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.
پس چرا توی تیمارستان انداختند؟
دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام،ولی احمق که نیستم!
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
ایجاد فضای خالی بین آیکن های پین شده به Taskbar | 0 | 24 | sepide |
پیامک زیبای فلسفی | 0 | 33 | sepide |
اس ام اس تبریک روز نیروی انتظامی | 0 | 29 | sepide |
اس ام اس مهربانی | 0 | 29 | sepide |
پیامکهای عاشقانه | 0 | 28 | sepide |
نحوه ورود به حالت Safe Mode در اندروید | 0 | 21 | tannaz |
اس ام اس پاییزی | 0 | 24 | tannaz |
جوکهای جدید و خنده دار تلگرام (4) | 0 | 25 | tannaz |
اس ام اس تبریک ولادت امام هادی (ع) | 0 | 26 | tannaz |
فک و فامیل داریم باحال و جالب | 0 | 19 | tannaz |
هر وقت دلمان گرفت ، به یاد خنده های کودکی کمی بخندیم . .
دختری به کوروش کبیر گفت :
من عاشق تو هستم ! کوروش گفت من لایق شما نیستم
لیاقت شما برادرم هست که از من زیباتر هست
و اکنون در پشت سر شما ایستاده است
دخترک به پشت سرش نگاه کرد اما کسی نبود ؛
کوروش کبیر به او گفت اگر عاشق بودی
پشت سرت را نگاه نمیکردی
یک روز علامه جعفری سوار تاکسی شده بودند
در مسیر راه نفس عمیقی می کشه و از ته دل میگه : ای خدای من !
راننده تاکسی با اعتراض می گه : یه جوری می گی ای خدای من که انگار فقط خدای شماست !
ایشان در جواب فورا دو بیت از سعدی می خواند :
چنان لطف او شامل هر تن است
که هر بنده گوید خدای من است
چنان کار هرکس به هم ساخته
که گویا به غیری نپرداخته
بودا به دهی سفر كرد ...
زنی كه مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد.
بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد.
كدخدای دهكده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : این زن، هرزه است به خانهی او نروید !
بودا به كدخدا گفت : یكی از دستانت را به من بده !!!
كدخدا تعجب كرد و یكی از دستانش را در دستان بودا گذاشت.
آنگاه بودا گفت : حالا كف بزن !!!
كدخدا بیشتر تعجب كرد و گفت: هیچ كس نمیتواند با یك دست كف بزند ؟!!
بودا لبخندی زد و پاسخ داد : هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این كه مردان دهكده نیز هرزه باشند.
پدر : پسرم دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی؟؟....
عدادی موش آزمایشگاهی رو به استخرآبی انداختند و زمان گرفتن تا ببینن چندساعت دوام میارن، حداکثر زمانی رو که تونستن دوام بیارن 17 دقیقه بود.
سری دوم موشها
...
دو روز مانده به پايان جهان ، تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است . تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود .
پريشان شد و آشفته و عصباني ، نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد .
داد زد و بد و بيراه گفت ، خدا سكوت كرد . آسمان و زمين را به هم ريخت ، خدا سكوت كرد . جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت ، خدا سكوت كرد .
به پر و پاي فرشته و انسان پيچيد ، خدا سكوت كرد . كفر گفت و سجاده دور انداخت ، خدا سكوت كرد. دلش گرفت و گريست و به سجاده افتاد .
...
داستان کوتاه صورتحساب
جانی ساعت ۲ از محل کارش بیرون آمد و چون نیم ساعت وقت داشت تا به محل کار دوستش برود، تصمیم گرفت با همان یک دلاری که در جیب داشت ناهار ارزان قیمتی بخورد و راهی شرکت شود.
چند رستوران گرانقیمت را رد کرد تا به رستورانی رسید که روی در آن نوشته شده بود :”ناهار همراه نوشیدنی فقط یک دلار”، جانی معطل نکرد و داخل رستوران شد و یک پرس اسپاگتی و یک نوشابه برداشت و سر میز نشست.